بن بعد از مدتی به صورتی معجزه ای بهوش اومد و پرستارش این خبر رو به سمیر داد ولی دیگه خیلی دیر شده بود سمیر به جای بن همکار جدید گذاشته بود بهش زنگ میزد احوال بن رو می پرسید ولی باورش نمی شد که بن بهوشاومد او ن اصلا باورش نمی شد اگه این خبر رو به بن می دادند بن معلوم نبود براش چه اتفاقی میفتاد فردای اون روز بن به پاسگاه رفت و دید که سمیر تنها توی اتاق نششته به اتاق رفت و گفت : سلام رفیق وای نمی دونستم همچین رفیق با وفایی باشی که به جای من همکار جدید نیا ری سمیر نمی دونست چی بگه دقیقا در همون موقع به بن خبر دادن که اون پرستاره ضربه ی مغزی شده ( این یعنی اینکه بن باز عاشق شده بوده حالا ببینیم این مرد عاشق چه حالی داره) بن خودش رو به بیمارستان میرسونه والنا رو توی تخت بیمارستان می بینه
بعد از یک ماه...
به سمیر خبر دادند که بن نیاز به پیوند قلب داره سمیر خودشو به اونجا رسوند دکتری گفتند که خون النا هم خون بن برای همین دستگاه ها رو قطع کردند و قلب النا توی سینه ی بن می تپید وقتی بن بهوش اومد همش سراغ النا رو می گرفت سمیر ماجرا رو برای بن تعریف کرد و بن گفت: یعنی الان قلبی که داره توی سینه ی من می تپه قلب النا سمیر تایید می کنه
واین هم داستان قلب نازنین من